88/6/21:: 1:13 صبح
صادق میگلی
دیدگاه
داستان بر امواج صحرا
قسمت یکم
منظورِ نظرسومین سال انتظار بود انتظاری که بهایش بیش از بهایش و کمتر از بهایش بود , بهای انتظار و حاصل. شاید معامله ای
وتجربه ای جاصل از آن. درمانده و رنجور بودم, چشمانم بسته بود و در آسیاب خیال اندوهناک , موی سر سپید می کردم.
بی خبر از حادثه ای بزرگ که پیکی از شمال خبرش را سراسیمه می آورد.
از استاد رندم پرسیدم و او با رندی تمام نا امیدم کرد.
نا امیدم کرد تا بگذرم و گذشتم اما نه از خود بلکه از استاد و این همان راهی بود که باید سه سال پیش می رفتم. این بود عاقبت طلب کردن از کسی که خود محتاج و طالب است . تا منزل بعدی بیش از سه گام فاصله نبود باید از کوه من بودم و از دریای اشک گذشت تا رسید بدانجا که سفره ای دایره وار گشوده و همه از آن روزی می خوردند . یونس(ع) در پایین , میکاییل در کنارش ازراییل روبرویش و جبراییل در کنار او و در بالای مجلس از شدت نور سر به سفره برگرداندم. همه از آنچه می خوردند که پیش رویشان گذاشته می شد , نه بیشتر و نه کمتر. تنهاغ یونس(ع) بود که از غذایش قسمتی به حوضی می انداخت که در آن دو ماهی سیاه رنگ بودند. غذا ها به یک اندازه نبود, در مثل یکی هزار مرغ بریان خورده و بیشتر و دیگری نان جویی به سختی اما همه راضی بودند. خادمانی زیبا و نیکو در صورت و سیرت نگهبانان سفره بودند که مبادا لحظه ای ظرفی ولو به اندکی بیش و کم شود. چون نزدیک شدم به خیال خود غریب بودم اما در عین ناباوری دیدم که همه به کناری رفتند گویی از پیش خبر آمدنم را می دانستند, گروهی به راست صف کشیده و گروهی به چپ و از میهمان و خادمان با لبخندی معنا دار تبریک می دادند و راه باز بود تا صدا آمد از بالای مجلس که بیا ... چشمانم تاب آنهمه نور را نداشت دهان خشک دمم سرد دستانم لرزان و پاهایم سست شده بود خواستم پیش بروم اما نمی توانستم ناگهان دست گرمی چون قرص ماه دستان لرزانم را لمس کرد و بدنبال خود کشید (یونس بود) امیدی نهفته در درون , آرام بخش چون آواز دل انگیز مرغی بر کنار جویبار و تابش آفتاب نیمروز پاییز. آرام گفت , غمگین مباش که آنچه در انتظارش بودی رسید. پیش از آنکه بتوانم سوالی کنم گفت : برو و هوشیار باش که تو منظور نظر شدی.
کلمات کلیدی: داستان